مثل ما کور نباش
داستان زیر با موضوع وقف است که توسط سمیه عالمی نگاشته شده است.
پیرترها صف اول نشسته بودند و زل زده بودند به تخته سیاه و پشت سر خانم معلم تکرار می کردند: « آ... ب... ب با آ می شه با...».
صدای نق نق بچه ی عصمت خانم بلند شد و پشت سرش بوی بدی کلاس را برداشت. باز کار خرابی کرده بود. بچه را زیر بغلش زد و از کلاس بیرون رفت. پیرزن ها با چشم دنبالش کردند و وقتی در را بست هر کدام شان یک جور غرغر حواله اش کردند: « ما چه جور بچه داری می کردیم اینا چه جور! جوون هم جوون قدیم.»
خانم معلم با گچ به تخته کوبید و گفت: « هییییییس! حواس ها به درس باشه» و بعد شروع کرد به تکرار حرف ها. به حرف سین که رسید: «س با آ چی می شه؟» وسط صدای تکرار شاگردها، بچه ی سه ساله ی ننه اصغر به سرفه افتاد و دوباره غرغر پیرترها شروع شد. ننه اصغر هم از کلاس بیرون رفت. چشم غره ی پیرزن ها ننه اصغر و عصمت خانم را وادار کرد به کلاس برنگردند؛ همیشه همین بود.
بعد از تمام شدن کلاس، خانم معلم را دیدم که با آقای مدیر حرف می زد. بوی چوب سوخته حیاط را برداشته بود. مردها داشتند برای گرمای کلاس، منقل را پر از آتش می کردند. آقای مدیر پشت گوشش را خاراند و گفت: « کلاس سوادآموزی این دردسرها رو هم داره! یا باید بی خیال سواد دارکردن زن ها بشیم یا با این وضع مدارا کنیم.»
خانم معلم سرش را تکان داد: « والّا من مشکلی ندارم، مشکل پیرزنای کلاس اند. تیکه بار جوونا می کنن. اونا هم می رن و دیگه پشت سرشون رو نگاه نمی کنن. همین عصمت خانم، ماشا الله خیلی خوب می خونه و می نویسه؛ ولی فکر کنم دیگه از فردا این طرفا پیداش نشه.»
آقای مدیر هوفی کشید و به مردهایی که توی حیاط جمع شده بودند اشاره کرد که توی کلاس بروند. یکی شان که حرف های خانم معلم و آقای مدیررا شنیده بود گفت: « حالا زن ها درسم نخوندن آسمون به زمین نمیاد؛ آخرش که به کهنه شوری و پخت و پز دست شون بنده. اصلاً از من می شنوین سواد به کارشون نمیاد.»
آقای مدیر این باربی حوصله تراز قبل دستش را لابه لای موهای کم پشتش برد و بدون آن که حرفی بزند توی اتاقش رفت. مرد که تازه فهمید جلوی خانم معلم حرف بدی زده، شروع کرد به ماست مالی کردن: « البته دور از جون شما! جوهر شما تومنی سه زار فرق داره خانم معلم!»
خانم معلم روسری اش را سفت کرد، خودش را به نشنیدن زد و توی کلاس رفت. یکی از مردها منقل را برداشت و توی کلاس برد. دفترم را زیر بغلم زدم و رفتم توی اتاق خودمان.
از وقتی آقام مُرده بود، ننه ام سرایدار مدرسه شده؛ مثل قبلا آشپزی خونه ی خانم مدیر و آقا معلم رو می کرد و وقتایی که برف می آ مد و جاده بند می شد و خانم معلم شهر نمی رفت، رخت چرک هایش را می شست و کارهایش را می کرد. هنوز یک سال از سرایدار شدن آقام نگذشته بود که حصبه گرفت و مُرد. کلاس های نهضت تازه پا گرفته بود و خانم معلم از شهر می آمد این جا برای درس دادن. از چند پارچه آبادی می آمدند این جا تا سواد یاد بگیرند. بعد از مرگ آقایم، خانم معلم با ننه حرف زد که من هم بروم کلاس های نهضت سواد آموزی و خواندن و نوشتن یاد بگیرم تا به بچه های مدرسه برسم. ننه هم گفت به شرطی که چوپانی اش را بکند و کمک خرج خانه باشد حرف ندارد. صبح ها گله را می بردم و عصرها خودم را به کلاس نهضت می رساندم. تازه شب ها به ننه هم درس می دادم؛ ولی ننه می گفت: « این ها توی کله ی من نمی رود. تو بخوان که مثل ما کور نباشی.»
ننه که کور نبود؛ ولی می گفت بی سوادها مثل آدم های کورهستند. از آن روز به بعد دلم برای هرکس که نمی توانست کلاس نهضت بیاید می سوخت. همین عصمت خانم که مطمئنم از فردا نمی آید. مگر چه گناهی کرده است که بچه ی کوچک دارد و کسی را ندارد آن را نگه دارد؟!
همان طور که ماست را توی کیسه می ریختم تا آبش برود و به عالم و آدم غر می زدم، صدای در را شنیدم؛ یکی با قلوه سنگ به در می زد. ننه بچه را خوابانده بود و داشت شلوارم را وصله می کرد، خودم جلوی دررفتم. میرزاعلی بود. فانوسش را بالا گرفت وگفت: « ننه هست؟»
سرم را چرخاندم به طرف ننه و گفتم: « میرزاعلی!»
آقامدیر و خانم معلم هم جلو آمدند. خانم معلم هنوز نرفته بود! ننه تا جلوی در آمد و هرسه تای شان را دید هول کرد: « یا ابوالفضل! چیزی شده؟»
خانم معلم دست پاچه جلو آمد: « نه.. نه! خِیره! میرزاعلی یه حرفی داره براتون؛ البته حرفش حرف حسابه.»
ننه هنوز ترس داشت و خیره به دهان خانم معلم منتظر بود یکی حرف بزند. میرزاعلی گفت: « شنیدم زن هایی که میان کلاس نهضت و بچه دارن با دوتا اخم وتَخم پیرترا می رن و دیگه برنمی گردن.»
آقای مدیر سرش را تکان داد و گفت: « حالا میرزاعلی می گه راه چاره بلده.» ننه که طاقتش تموم شده بود گفت: « من که کاری به کار کسی ندارم. سرم به کار خودمه!»
خانم معلم گفت: « برا همینم اومدیم سراغ شما. میرزاعلی تا حالا به مدرسه و کلاسای نهضت خیلی کمک کرده، حالا می خواد یه کمک تازه کنه. می گه علاوه بر خرج هرماه مدرسه یه پولی هم به شما می ده که بچه ها رو نگه داری تا مادرشون درس بخونن. این پول هم وقف این کار باشه.»
ننه هول شد و به بچه که توی سبد خوابش برده بود اشاره کرد و گفت: «من؟! من همین یتیم خودم رو دستم مونده. این همه بچه رو چطور حریف بشم؟ بچه ی مردم پردردسره!»
میرزاعلی سرک کشید توی اتاق: « من هم برای یتیمای تو می گم هم برای بچه های مردم.»
بعدش با انگشت بچه را نشان داد: « هااا! از همین سبدا سه تا می خرم برات. هرکدوم توی یه سبد. این همه نیستن که، فقط دوسه تا بچه هستن. دخترت دیده. یکی ننه اش از عباس آباد میاد، به زور شوهرش رو راضی کردیم. سر و صداشون که دراومد ننه هاشون رو صدا کن، همین!»
آقا مدیر نگاهی به ساعتش کرد: « الان سرویس معلما از سر جاده رد می شه، چه کنیم؟»
ننه نگاهی به من انداخت. حرف میرزاعلی درست بود. من هم دلم برای عصمت و ننه اصغر می سوخت و هم ننه که باید سه چهارتا بچه را نگه می داشت. ننه که از چشم های من چیزی حالیش نشد گفت: « والا...»
میرزاعلی پرید وسط حرف ننه: « والا نداره! هم فاله هم تماشا. نه نیار بی بی. تو بسم الله رو بگو باقیش با من.»
ننه زیر لب بسم الله گفت. من توی دلم ذوق کردم و آقا مدیر و خانم معلم خندیدند. میرزاعلی دستش را توی جیبش برد و مشتش را توی تاریکی روی چارقد ننه باز کرد؛ دو تا اسکناس سبز روی چارقد ننه افتاد. لب های میرزاعلی جنبید، فکر کنم بسم الله گفت. دیگر عصمت و ننه اصغر کور نمی ماندند.
صدای نق نق بچه ی عصمت خانم بلند شد و پشت سرش بوی بدی کلاس را برداشت. باز کار خرابی کرده بود. بچه را زیر بغلش زد و از کلاس بیرون رفت. پیرزن ها با چشم دنبالش کردند و وقتی در را بست هر کدام شان یک جور غرغر حواله اش کردند: « ما چه جور بچه داری می کردیم اینا چه جور! جوون هم جوون قدیم.»
خانم معلم با گچ به تخته کوبید و گفت: « هییییییس! حواس ها به درس باشه» و بعد شروع کرد به تکرار حرف ها. به حرف سین که رسید: «س با آ چی می شه؟» وسط صدای تکرار شاگردها، بچه ی سه ساله ی ننه اصغر به سرفه افتاد و دوباره غرغر پیرترها شروع شد. ننه اصغر هم از کلاس بیرون رفت. چشم غره ی پیرزن ها ننه اصغر و عصمت خانم را وادار کرد به کلاس برنگردند؛ همیشه همین بود.
بعد از تمام شدن کلاس، خانم معلم را دیدم که با آقای مدیر حرف می زد. بوی چوب سوخته حیاط را برداشته بود. مردها داشتند برای گرمای کلاس، منقل را پر از آتش می کردند. آقای مدیر پشت گوشش را خاراند و گفت: « کلاس سوادآموزی این دردسرها رو هم داره! یا باید بی خیال سواد دارکردن زن ها بشیم یا با این وضع مدارا کنیم.»
خانم معلم سرش را تکان داد: « والّا من مشکلی ندارم، مشکل پیرزنای کلاس اند. تیکه بار جوونا می کنن. اونا هم می رن و دیگه پشت سرشون رو نگاه نمی کنن. همین عصمت خانم، ماشا الله خیلی خوب می خونه و می نویسه؛ ولی فکر کنم دیگه از فردا این طرفا پیداش نشه.»
آقای مدیر هوفی کشید و به مردهایی که توی حیاط جمع شده بودند اشاره کرد که توی کلاس بروند. یکی شان که حرف های خانم معلم و آقای مدیررا شنیده بود گفت: « حالا زن ها درسم نخوندن آسمون به زمین نمیاد؛ آخرش که به کهنه شوری و پخت و پز دست شون بنده. اصلاً از من می شنوین سواد به کارشون نمیاد.»
آقای مدیر این باربی حوصله تراز قبل دستش را لابه لای موهای کم پشتش برد و بدون آن که حرفی بزند توی اتاقش رفت. مرد که تازه فهمید جلوی خانم معلم حرف بدی زده، شروع کرد به ماست مالی کردن: « البته دور از جون شما! جوهر شما تومنی سه زار فرق داره خانم معلم!»
خانم معلم روسری اش را سفت کرد، خودش را به نشنیدن زد و توی کلاس رفت. یکی از مردها منقل را برداشت و توی کلاس برد. دفترم را زیر بغلم زدم و رفتم توی اتاق خودمان.
از وقتی آقام مُرده بود، ننه ام سرایدار مدرسه شده؛ مثل قبلا آشپزی خونه ی خانم مدیر و آقا معلم رو می کرد و وقتایی که برف می آ مد و جاده بند می شد و خانم معلم شهر نمی رفت، رخت چرک هایش را می شست و کارهایش را می کرد. هنوز یک سال از سرایدار شدن آقام نگذشته بود که حصبه گرفت و مُرد. کلاس های نهضت تازه پا گرفته بود و خانم معلم از شهر می آمد این جا برای درس دادن. از چند پارچه آبادی می آمدند این جا تا سواد یاد بگیرند. بعد از مرگ آقایم، خانم معلم با ننه حرف زد که من هم بروم کلاس های نهضت سواد آموزی و خواندن و نوشتن یاد بگیرم تا به بچه های مدرسه برسم. ننه هم گفت به شرطی که چوپانی اش را بکند و کمک خرج خانه باشد حرف ندارد. صبح ها گله را می بردم و عصرها خودم را به کلاس نهضت می رساندم. تازه شب ها به ننه هم درس می دادم؛ ولی ننه می گفت: « این ها توی کله ی من نمی رود. تو بخوان که مثل ما کور نباشی.»
ننه که کور نبود؛ ولی می گفت بی سوادها مثل آدم های کورهستند. از آن روز به بعد دلم برای هرکس که نمی توانست کلاس نهضت بیاید می سوخت. همین عصمت خانم که مطمئنم از فردا نمی آید. مگر چه گناهی کرده است که بچه ی کوچک دارد و کسی را ندارد آن را نگه دارد؟!
همان طور که ماست را توی کیسه می ریختم تا آبش برود و به عالم و آدم غر می زدم، صدای در را شنیدم؛ یکی با قلوه سنگ به در می زد. ننه بچه را خوابانده بود و داشت شلوارم را وصله می کرد، خودم جلوی دررفتم. میرزاعلی بود. فانوسش را بالا گرفت وگفت: « ننه هست؟»
سرم را چرخاندم به طرف ننه و گفتم: « میرزاعلی!»
آقامدیر و خانم معلم هم جلو آمدند. خانم معلم هنوز نرفته بود! ننه تا جلوی در آمد و هرسه تای شان را دید هول کرد: « یا ابوالفضل! چیزی شده؟»
خانم معلم دست پاچه جلو آمد: « نه.. نه! خِیره! میرزاعلی یه حرفی داره براتون؛ البته حرفش حرف حسابه.»
ننه هنوز ترس داشت و خیره به دهان خانم معلم منتظر بود یکی حرف بزند. میرزاعلی گفت: « شنیدم زن هایی که میان کلاس نهضت و بچه دارن با دوتا اخم وتَخم پیرترا می رن و دیگه برنمی گردن.»
آقای مدیر سرش را تکان داد و گفت: « حالا میرزاعلی می گه راه چاره بلده.» ننه که طاقتش تموم شده بود گفت: « من که کاری به کار کسی ندارم. سرم به کار خودمه!»
خانم معلم گفت: « برا همینم اومدیم سراغ شما. میرزاعلی تا حالا به مدرسه و کلاسای نهضت خیلی کمک کرده، حالا می خواد یه کمک تازه کنه. می گه علاوه بر خرج هرماه مدرسه یه پولی هم به شما می ده که بچه ها رو نگه داری تا مادرشون درس بخونن. این پول هم وقف این کار باشه.»
ننه هول شد و به بچه که توی سبد خوابش برده بود اشاره کرد و گفت: «من؟! من همین یتیم خودم رو دستم مونده. این همه بچه رو چطور حریف بشم؟ بچه ی مردم پردردسره!»
میرزاعلی سرک کشید توی اتاق: « من هم برای یتیمای تو می گم هم برای بچه های مردم.»
بعدش با انگشت بچه را نشان داد: « هااا! از همین سبدا سه تا می خرم برات. هرکدوم توی یه سبد. این همه نیستن که، فقط دوسه تا بچه هستن. دخترت دیده. یکی ننه اش از عباس آباد میاد، به زور شوهرش رو راضی کردیم. سر و صداشون که دراومد ننه هاشون رو صدا کن، همین!»
آقا مدیر نگاهی به ساعتش کرد: « الان سرویس معلما از سر جاده رد می شه، چه کنیم؟»
ننه نگاهی به من انداخت. حرف میرزاعلی درست بود. من هم دلم برای عصمت و ننه اصغر می سوخت و هم ننه که باید سه چهارتا بچه را نگه می داشت. ننه که از چشم های من چیزی حالیش نشد گفت: « والا...»
میرزاعلی پرید وسط حرف ننه: « والا نداره! هم فاله هم تماشا. نه نیار بی بی. تو بسم الله رو بگو باقیش با من.»
ننه زیر لب بسم الله گفت. من توی دلم ذوق کردم و آقا مدیر و خانم معلم خندیدند. میرزاعلی دستش را توی جیبش برد و مشتش را توی تاریکی روی چارقد ننه باز کرد؛ دو تا اسکناس سبز روی چارقد ننه افتاد. لب های میرزاعلی جنبید، فکر کنم بسم الله گفت. دیگر عصمت و ننه اصغر کور نمی ماندند.
نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: نگین حسین زاده
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}